To pass



"یک مجموعه کتاب نارنیا که به طبقه ی بالا بردم. روی تخت خوابم دراز کشیدم و غرق داستان شدم. دوستش داشتم، بهرحال کتاب ها از آدم ها مطمئن تر بودند."

 

"اولین روز تعطیلات بهاری بود، مدرسه ها سه هفته تعطیل بود. من زود از خواب بیدار می شدم و از فکر اینکه میتوانم آن روزهای بلند را هر طور که خواستم پر کنم هیجان زده بودم. میتوانستم کتاب بخوانم. بگردم"

 

"آدم بزرگ ها راه ها را دنبال می کنند، بچه ها آن ها را کشف می کنند. آدم بزرگ ها دوست دارند صدها و هزاران بار همان راه همیشگی را بروند؛ شاید هرگز به ذهنشان نمی رسد از راه خارج شوند و به زیر بته های گل صدتومانی بخزند و فضای بین حصار ها را کشف کنند. من بچه بودم، که یعنی ده ها راه مختلف برای خروج از ملکمان و رفتن به جاده بلد بودم، راه هایی که به مسیر ماشینرو منتهی نمی شد."

 

"بزرگ که می شدم خیلی چیزها از توی کتاب ها یاد می گرفتم. بیشتر اطلاعاتی که در مورد رفتار آدم ها داشتم در کتاب ها خوانده بودم، و اینکه چطور رفتار کنم. کتاب معلم و مشاور من بود. در کتاب ها پسرها از درخت بالا می رفتند، پس من هم از درخت بالا رفتم، بعضی وقت ها از درخت هایی بسیار بلند، و همیشه از افتادن می ترسیدم."

 

"با خوشحالی به هر دوی ما لبخند زد. به عنوان یک بزرگسال واقعا زیبا بود. اما وقتی هفت ساله باشی زیبایی فقط امری انتزاعی است. نه یک ضرورت. نمی دانم اگر همین حالا چنین لبخندی به من می زد چه می کردم، شاید اگر ذهن، قلب یا هویتم را طلب می کرد آن را به او می دادم، مثل کاری که پدرم کرد."

 

" -نمیدونم. چرا فکر می کنی اون از چیزی می ترسه؟ اون آدم بزرگه، نیست؟ آدم بزرگا و هیولاها از چیزی نمی ترسن.

لتی گفت: اوه هیولاها هم میترسن. برای همین هیولان، و در مورد آدم بزرگا باید بگم.

ساکت شد، دماغ کک مکی اش را خاراند بعد ادامه داد: می خوام چیز مهمی را بهت بگم. آدم بزرگا در درون اصلا شبیه آدم بزرگا نیستن. در ظاهر بزرگ و خودبین هستن و همیشه می دونن دارن چیکار می کنن. در درون همونی هستن که همیشه بوده ن. مثل وقتی که همسن تو بودن. واقعیت اینه که اصلا آدم بزرگی وجود نداره. حتی یه نفر تو این دنیای بزرگ."

 

"حالا زده بود زیر گریه و من احساس ناراحتی می کردم. وقتی آدم بزرگ ها گریه می کردند نمی دانستم چه باید بکنم. چیزی بود که قبلا فقط دو بار در زندگی دیده بودم: وقتی خاله ام در بیمارستان مرده بود گریه ی پدربزرگ و مادربزرگم را دیده بودم و گریه ی مادرم را. می دانستم که آدم بزرگ ها نباید هق هق گریه کنند. مادری نداشتند تا به آن ها دلداری بدهد."

 

+چند تا پاراگراف دلخواه از داستان "اقیانوس انتهای جاده"ی نیل گیمن عزیزم.

پیدا کردنِ همچین کتابی که توش تیکه هایی از سبک زندگی و زاویه دید یه بچه رو داره، برام مثل پیدا کردن رگه های طلا توی سنگ معدنه. حقیقتا مقصد من در زندگی، دوباره کودک بودن و دوباره مثل کودک زندگی کردنه، و همچین کتاب هایی واقعا از نظرم ارزشمندند، چون بهم دوباره کودک بودن رو یاد میدن.


من آدمیم باب درد و دل، با دل و جون گوش میدم و خودمو در موقعیت طرف قرار میدم، سعی می کنم درکش کنم و برای بهتر کردنِ احوالش تلاش کنم و راهکار بدم، دوستانم اینو خوب میدونن، و خوب هم ازش استفاده می کنن، تا حدی که بعضا حس میکنم دیگه فقط بحثِ استفاده نیست، بلکه دارن سوء استفاده می کنن، اوضاع و احوال خودشون را بدتر از اونی که هست جلوه میدن بی توجه به اینکه من دارم تمام اینا را باور میکنم و اینا روم اثر میذارن و انرژیمو تخلیه می کنن.

دیشب با رفیقم که حرف زدم، متوجه شدم کاملا باانگیزه ست، در حالی که شب قبلش داشت مینالید و من کلی انرژی خرجش کرده بودم، راستش خیلی از باانگیزگیش خوشحال نشدم (حتی با فکر به اینکه شاید من واقعا تاثیرگذار بوده ام)، فقط حس کردم بهم دروغ گفته شده و ازم سوء استفاده شده.

کم کم دارم به این نتیجه میرسم که بهتره اینو پسِ ذهنم داشته باشم که شاید طرفم وسواسی در به کار بردنِ دقیق کلمات و توصیف دقیق اوضاع و احوال نداره و ناخواسته داره سیاهنمایی می کنه، و بهتره کاملا به توصیفی که میشنوم تکیه نکنم، ضمن اینکه برای همدلی ومی هم نیست به اینکه دقیقا در موقعیت طرف باشی و احساسش را درک کنی، و اصلا شاید ومی هم به دادن راهکار نباشه، همین که طرفم بدونه حرفاشو گوش میدم مطمئنا براش کافی خواهد بود و اینجوری انرژی منم هرز نمیره.


خب این وبلاگ من قبلا هم در آدرس (to-pass.ir) بوده (احتمالا در آینده ی نه چندان دور بازم برش گردونم به همون آدرس)، از این به بعد هم در ادامه ی اون خواهم نوشت، دلیل حذفش این بود که میخواستم آمار بازدید و عمر وبلاگم ریسِت بشه و واقعی باشه، ضمن اینکه شروعِ دوباره از صفر همیشه برام دلخواه بوده.

با این اوصاف واقعا نیازی به داشتن و نوشتنِ یک پُست به عنوان سرآغاز (یا توضیحات کلی) وجود نداره، ولی اگه بخوام جمله ای به این منظور بنویسم، این خواهد بود که اینجا من از تفکرات، دغدغه ها، فرضیه ها، نظریه ها، اعتقادات، باورها، کشفیات، تجربه ها، احساسات، دلخواه ها، ایده آل ها، ارتباطات و روزمره م و به کل هر حرفی که داشته باشم و شنونده ش را دور و برم پیدا نکنم می نویسم، دلایل اصلیم برای نوشتن 1)یاد گرفتن از زندگی و گذشته 2) سلف اکسپرشن، 3) پیشرفت در امرِ نوشتن و وبلاگنویسی و 4) ثبت خاطرات و حرف هام هست. قاعدتا از پیدا کردنِ دوست یا هم فکر توی این فضا خوشحال میشم ولی این هدفِ اصلیم از نوشتن نیست، پس نه از کسی دعوت و نه کسی را مجبور کرده ام و می کنم که این صفحه را بخونه، حتی به این خاطر لینک نظرات هم بسته ست، در نتیجه ی تمام اینا این بدیهیه و ومی به گفتنش نیست که خواهشا اگه حرفای منو دوست ندارید، اوقات خودتون و نه من رو تلخ نکنید و صفحه را ببندید، ولی اگه حرفی داشتین که گفتنش از نگفتنش بهتره، یا حس می کنید طرز فکرمون شبیه به هم هست، با کمال میل توی لینک تماس با من حرف هاتون را می شنوم. متشکرم.

و سلام :) (برای بار nام)


این روزا به لطف باریتعالی، (واقعا جز این نمیدونم دلیلش چی هست) که از انگیزه لبریزم. انگیزه دغدغه ی همیشگی و به خصوص (چند ماه اخیر)م بوده، و الان به لطف خداوند بهش رسیده ام، خدا را شکر، ولی ای کاش دقیقا میدونستم دلیلش چیه تا اینجا به اشتراکش میذاشتم. البته فکر نمی کنم فقط یک دلیل داشته باشه، مطمئنا عوامل مختلفی دست به دست هم دادند تا منو با انگیزه کنن ولی احتمالا مهم ترینش خواستن و دغدغه مند بودنه و اینکه عاقبت جوینده یابنده ست، یا هر چیزی که در جُستن آنی، آنی :)) (میدونم این دومی خیلی مربوط نبود)

در طی دو هفته ی اخیر فکر کنم 10، 20 تایی کتاب خریدم که البته فقط 4 تاشون غیرالکترونیکی هستن، و همین 4 تا را امروز پُستچی اورد، و از صبح به خاطرشون ذوق زده ام :) فهرستشون را تا به حال n بار مرور کرده ام، و اگه مطمئن بودم از اینکه امروز بچه مچه اینجا تردد نخواهد داشت و تو دست و پام نخواهند بود، حتما جلدشون میگرفتم و همین امروز اقلا یه فصل از هر کدومشون میخوندم، با وجود اینکه کتاب هایی هستند مربوط به بورس و معامله گری، و در حقیقت آنچنان در زمینه های علاقمندیم نیستند، ولی بازم همین که کتاب هستند برام دلخواهه و از هر چیزی بیشتر خوشحالم می کنند.


"نخستین ملاقات ما را به خاطر می آوری؟ در آن روز، داستانی را برای تو تعریف کردم تا گفته باشم که دنیا، دقیقا به همان گونه ای است که آن را می بینیم. همه پادشاه را دیوانه می انگاشتند، زیرا او میخواست چنان نظمی برقرار کند که پذیرای ذهن مردم نبود. ولی مواردی وجود دارد که از هر طرف بنگریم همواره یکسان و برای همگان ارزشمند هستند که عشق یکی از همان موارد است."

زدکا در نگاه ورونیکا، تفاوتی (درخششی دیگر)  مشاهده کرد، ادامه داد:

"می گفتم. اگر زنی با اندک زمانی که از عمرش باقی مانده بخواهد وقت  خود را در مقابل یک تخت به نگاه کردن مردی خفته بگذراند، در آن احساسی، به جز احساس عشق نمی توان دید.

روشن تر بگویم اگر در آن میان، آن زن دچار یک حمله ی قلبی شود و سکوت اختیار کند تنها به این سبب که نباید از آن مرد دور شود برای این است که عشق وی باز هم دامنه ی وسیعتری به خود گرفته است."

.

اگر بیش از این در این جا بمانم به مرحله ای می رسم که از بیرون رفتن منصرف می شوم. افسردگی ام درمان شد ولی، در این مکان، من به نوعی دیگر از دیوانگی رسیدم. میل دارم آن را به همراه خود به بیرون برم و زندگانی را از دید خود بنگرم.

هنگامی که به این مکان وارد شدم، افسردگی داشتم ولی اکنون دیوانه ام و مغرور از آن.

در بیرون به همان راهی می روم که دیگران می روند. به فروشگاه های زنجیره ای می روم، با دوستان سخنان بی مورد در میان می نهم،. وقت گرانبهایی را به تماشای تلویزیون تلف می کنم. ولی، می دانم که روحم آزاد است و میتوانم در تخیلات خود غوطه ور شوم، و با دنیایی متفاوت که پیش از آمدنم، حتی در تصور نمی گنجید، رابطه برقرار کنم به خود اجازه می دهم کمی دیوانگی کنم تا مردم بگویند: "او تازه از ویلت* بیرون آمده" ولی می دانم، روحم چیزی کم ندارد زیرا زندگیم به مفهومی رسیده است. می توانم غروب خورشید را تماشا کنم و باور کنم که عامل آن پروردگار است. اگر کسی آزارم دهد، پاسخی دندان شکن خواهم داد و چگونگی فکرشان را به باد تمسخر می گیرم. چه همه خواهند گفت: "او تازه از ویلت بیرون آمده است!"

در خیابان به چشمان مرد ها خیره می شوم و از تمایلات خود شرمنده نمی شوم. ولی بلافاصله، به درون یک مغازه، "وارد کننده بهترین شراب ها" می روم و باندازه وسع خود، چند بطری شراب می خرم و با شوهرم آن ها را می نوشم، چون میخواهم با او که این همه دوستش دارم، بخندم [خوش باشم] او، به خنده خواهد گفت: "تو دیوانه ای" جواب می دهم، "حتما" مدتی را در ویلت به سر آوردم. در آن جا دیوانگی مرا آزاد ساخت، اکنون شوهر عزیز! تو باید هر سال مرخصی بگیری و به من فرصت دهی تا خطرات کوه را بشناسم چه برای زنده ماندن نیاز دارم به دنبال خطر بروم. مردم خواهند گفت: " به زحمت از ویلت خارج شد و شوهر خود را هم دیوانه خواهد کرد". آن ها می دانند که راست می گویند. چه به لطف خداوندی، دیوانگی به زندگانی مشترک، تر و تازگی جوانی می بخشد و ما دیوانه می شویم همانند تمام دیوانه هایی که "عشق" را آفریده اند.

 

*ویلت اسم همون آسایشگاه روانی ست که ورونیکا و این دوستش [زدکا] که داره براش حرف میزنه، توش بستری بوده اند.

 

+چند پاراگراف از کتاب "ورونیکا تصمیم می گیرد بمیردِ" پائولو کوئیلو. که اخیرا خوندمش و دوستش داشتم، ولی حس می کنم هنوز وظیفه م را در قبالش انجام نداده ام و هنوز به همه ی جملات و مفاهیمی که موقع خوندنشون با خودم گفتم به تامل بیشتر نیاز دارند و باید در مورد این جملات سنگامو با خودم وا بکنم، نپرداخته ام، و از اونجایی که کتاب های زیادی هست که باید بخونم فکر نمیکنم در آینده (اقلا آینده ی نزدیک) بتونم دوباره این کتاب را مرور کنم و بهشون بپردازم. 

این روزا هر بار چند دفعه با خودم میگم، ای کااااش راهی بود که من میتونستم کتاب ها را با سرعت زیااااد (در حد هر روز یه کتاب) بخونم. البته فکر کنم امکانش باشه اگر که بقیه ی جوانب زندگی را بیخیال شی و فقط کتاب بخونی ولی این دلخواهم نیست. چقدر دلم میخواد یه ساعت برنارد داشتم، که یک ساعت را به اندازه ی سال ها متوقف میکردم تا یه روزی برسه که همه ی کتابایی که الان دارم و نخوندم را خونده باشم.

 

++در مورد چند پاراگراف ابتدایی که در حقیقت جزء پاراگراف های دلخواهم نبود و نوشتنشون اینجا تصادفی اتفاق افتاد (بلافاصله بعد نوشتنشون فهمیدم که اینا نبودن اون چیزی که تو این صفحات مجذوبم کرده بود ولی پاکشون نکردم)، فقط میتونم بگم، من هنوز این تعریف عامیانه ی عشق (به یک نفر خاص) را نمیفهمم و دوست ندارم و در مقابل اینکه کسی بخواد تقدیسش کنه یا از ارزشمندیش بگه، مقاومم و حرصم میگیره. :)

 

+++ ولی اون پاراگراف های بعدی، همون جایی که داره از دیوانگی آزاد شده حرف میزنه، بسیار دلخواهمن، و حس میکنم می فهممشون، حس میکنم هر کسی دیوانگی ای در درونش داره که میتونه به بودنش دلخوش باشه ولی در عین حال به بقیه نشونش نده، به کسایی که نمی فهمنش.

مثل کسی که یه جواهر بسیار گرانقیمت و گران بها تو گاوصندوقش داره و بهش دلخوشه (و البته جوری نیست که کسی بتونه ازش بگیره)، بهش تکیه داره، فارغ از اینکه اون بیرون چه اتفاقی بیفته یادآوری اون جواهر همیشه لبخند به لب هاش میاره و امنیتش را تضمین می کنه. میدونی از نظر من مثلا قدرت تصور و خیالبافی میتونه در حکم اون جواهر باشه، هر چقدر هم تو را محدود و زندونی کنن و همه چیزت را ازت بگیرن ولی خیالپردازی را نمی تونن ازت بگیرن و با وجودش تو قدرتمند و آزادی، میتونی بهش تکیه کنی و از بودنِ همیشه ش مست باشی و احساس امنیت کنی.


+برام قابل قبول نیست که کسی که نتونسته حالِ خودش را خوب کنه و هنوز تو گِل گیره، تاسف بخوره برای بقیه، برای اینکه به اندازه ی کافی آگاه نیستند، یا مریضند یا هر چیزی. این آدم در جایگاهی نیست که بتونه آگاهی یا سلامت را تشخیص بده، که اگه در این جایگاه بود، این آگاهی و سلامت تو وجود خودش هم یافت می شد.

 

++دیروز یه تیکه هایی از کتاب اتوبوس انرژی جان گوردون را میخوندم، در مورد اشتیاق حرف زده بود و به حرفاش فکر می کردم، و هر لحظه این نتیجه گیری برام محرز تر میشد که، اهمیتی نداره تو کی هستی و رزومه ت توی ابعاد مختلف زندگی چیه، و چه اندازه آماده ای یا چه اندازه کارت را خوب انجام میدی، تنها چیزی که مهمه اینه که آیا کاری که انجام میدی را با اشتیاق انجام میدی یا نه؟ آیا برای رسیدن به چیزی که میخوای مشتاق هستی یا نه؟ فقط همین.

قبل تر ها فکر میکردم اینکه بتونی فارغ از شرایط زندگیت، شاد باشی تا شادی را جذب کنی، یک توانایی خارق العاده ست و نمیشه از هر کسی (منجمله خودم) انتظارش را داشت، یا اصلا فکر میکردم اینکه میگن شاد باش حتی اگه زندگی دلیلی برای شاد بودن بهت نشون نداده، احمقانه و بی حساب و چه بسا بیرحمانه ست، ولی تازگیها فهمیده ام که حرف حسابی جز این وجود نداره، این حقیقته و برای حق بودنش نیازی به اقرار یا اعتراف یا تایید من نداره، من میتونم قبولش نکنم یا برچسب دیوانگی بهش بدم، ولی این حقیقت همچنان بر قوت خود پایداره. همچنین جدیدا دیگه اونقدر ها احوال این لحظه م را تنیده در شرایط زندگیم نمی بینم.


نیچه ی گرانقدر فرموده:

"آنکه از خویش فرمان نبرد، بر او فرمان می رانند."

 

+من فکر میکنم این سرنوشت تمام آدماییست که کودک و والد درونشون با هم در صلح نیستند، به همدیگه اهمیت نمیدن و حرف همدیگه را گوش نمیدن. و کسایی دنیای درونشون اینطوره که روابطشون در بیرون با والدینشون خوب نباشه. مثل من.


انتهای سال 97، برای کتاب خوندن سال 98ام برنامه ریزی کردم و یه لیست از کتاب هایی که عمری بود با خودم میگفتم باید بخونمشون رو تهیه کردم و نوشتم. الان که بیشتر از نصف سال 98 گذشته فوقش 3 تا کتاب از اون لیست خونده باشم و بیشتر از ده تا از کتابایی که خوندم، چیزایی بودند که خوندنشون به هیچ وجه اورژانسی نبود و همینجوری عشقم کشیده بود بخونم. بعله، همینقدر من به برنامه ریزی هام پایبند میمونم. حالا از این بگذریم، داستان ماتیلدا از رولد دال هم یکی از این کتاباییست که عشقی خوندمش، و دیروز تمومش کردم. داستان دوست داشتنی ای بود، و میشد به چشم یک تفریح بهش نگاه کرد، و همونطور که گفتم کتابی نبود که می بایست اورژانسی خونده میشد.

در ادامه میخوام پاراگراف(های)ی که در لحظه هیجانزده م کرد و روم تاثیر گذاشت و تو حافظه م موندگار شد را بنویسم:

 

لوندر از ماتیلدا پرسید: "آخر ترانچبول چه جوری می تواند قِسر در برود؟ بالاخره که بچه ها به خانه می روند و ماجرا را برای پدر و مادرشان تعریف می کنند. مطمئنم اگه من به پدرم بگویم که مدیر مدرسه موهایم را گرفت و پرتم کرد آن ورِ حیاط مدرسه، یک الم شنگه ی حسابی به پا می کند."

ماتیلدا گفتت: "نخیر، هیچ کاری نمی کند. الان دلیلش را بهت می گویم، پدرت اصلا حرفت را باور نمی کند!"

-حتما باور می کند.

ماتیلدا گفت:" نخیر باور نمی کند. علتش هم روشن است. داستانت آنقدر مسخره است که باورکردنی نیست. و همین، راز بزرگ ترانچبول است."

لوندر پرسید: "چی؟"

ماتیلدا گفت:"همین که، باور کردنی نیست! می گویند اگر می خواهی قسر دربروی هرگز کاری را نیمه کاره ول نکن. بزن به سیم آخر! توی آن کار زشتت سنگ تمام بگذر! مطمئن شو کارت به قدری احمقانه و مزخرف است که کسی باورش نمی کند! مثلا هیچ پدر و مادری صد سال سیاه هم، داستان موهای بافته ی آماندا را باور نمی کند! پدر و مادر من هم باور نمی کنند. می گویند دارم چاخان می کنم."

لوندر گفت:"پس با این حساب، مادر آماندا گیس های دخترش را قیچی نمی کند."

ماتیلدا گفت:" نه، مادرش این کار را نمی کند، اما آماندا خودش این کار را می کند! حالا می بینی."

 

+توضیحات مقدمه م را که دوباره می خونم، متوجه میشم ایراد کار من، که باعث میشه به برنامه هام پایبند نمونم، اول اینه که صفر و یکی عمل میکنم، یا کاملا با برنامه پیش میرم یا کلا برنامه را بیخیال میشم، کافیه یک روز از برنامه م تخطی کنم تا دیگه پی اش را نگیرم. دوم هم اینکه همیشه کارای غیرضروری را اول انجام میدم. و شاید سوم هم این باشه که وقتی دارم برنامه می ریزم، با فکر و موافقت کودک درونم تصمیم نمی گیرم، برای همین در حین عمل به برنامه هم کودک درونم اصلا باهام همکاری نمی کنه. همیشه همینطور بوده، کودک درون و والد درونم هیچ زمان متحد نبوده اند.


از دیشب نیاز داشتم و لازم بود در چند مورد بنویسم، چند لحظه ای با خودم کلنجار رفتم که اینجا بنویسم یا تو وبلاگ شخصیم و در نهایت اینجا را باز کرده ام و میخوام که بنویسم، امیدوارم از دیشب درست و حسابی یادم مونده باشن.

 

بدم میاد از اینکه کسی با ویژگی قربانی بودن، هویت بگیره و هر بار در حالی که به ظاهر از این قربانی بودن نالان و شاکیست، در ناخودآگاهش (در باطن)، به این قربانی بودن نیازمند و حتی مفتخره، قربانی بودن براش تنها راهیست که دیده بشه، که زنده بمونه (این هویت ساختگیش).

بدم میاد از اینکه کسی منتظر ناجی بمونه، و با خودش فکر کنه دوست یا شریک عاطفی ایده آل کسیست که نجاتش میده (حالا در هر جنبه ای از زندگیش)، در حالی که خودش با حماقت خودش تو روز روشن به خودش بد کرده و میکنه و هیچ زمان به بیدار شدن یا تغییر رویه ش فکر نکرده چون اینجوری براش راحت تر بوده.

بعد این شرایط یه حالت افتضاح تر دیگه هم میتونه داشته باشه، اونم اینکه این شخص در عین بدبختی و ناتوانی، (ناتوانی ای که خودش داره جار میزندش،) متواضع هم نباشه. نخواد بفهمه که وقتی از دید خودش هم ناتوانه اصلا مستحق یک ارتباط خوب هم نیست چه برسه به کسی که میاد و نجاتش میده. به عبارت دیگه، اینطوری بگم که ببین طرف خودش ناتوانه، ولی اونقدر هم پررو هست که بقیه را برای خودش ناکافی ببینه! نمیدونم واقعا چرا اینجور آدما از خودشون نمیپرسن من برای بقیه چیکار کردم که در ارتباط باهاشون همش فیل م یاد هندستون میکنه؟

بعد نمیدونم در عالم دوستی، وقتی این عیوب را در طرفم می بینم، باید روشنش کنم، یا نه؟

تا به حال در این موارد، حماقت طرفم (رفیقم) را به روش نیورده و تلاش کرده ام کسی باشم که درکش میکنه و قبولش داره چون فکر میکردم اگه غیر این باشم دردی میشم بر درد، ولی دیشب داشتم فکر می کردم این خیانت محضه، و یک همچین دوستی ای بوی گوه میده، توی دوستی آدمیزاد باید صادق و روراست باشه و نظرش را آزادانه و صادقانه بیان کنه، فارغ از اینکه حماقتِ طرف درمون بشه یا نه، وقتی پسِ ذهن فکر میکنی که طرف احمقه، دو رویی ست که بهش نگی.

 

از یه چیز دیگه هم بدم میاد اینه که آدما برای شرایط بهتر و ایده آل تری که صرفا شانسی نصیبشون شده، به بقیه فخر بفروشن و اون شرایط خوبِ شانسکی را جزء دستاوردها و افتخارات خودشون حساب کنن و اینو به رخ بکشن.

مثلا طرف، ازدواج سنتی و کسایی که تن بهش میدن را نکوهش میکنه و به خودش افتخار میکنه که اینکارو نکرده و نمیکنه، در حالی که اوشون اصلا کاره ای نیست، صرفا در یک جامعه (مثلا خانواده) ی روشنفکرتر داره زندگی میکنه و این آزادی بهش داده شده، و گر نه کیه که از این آزادی رو برگردونه، کیه که آزادی را نخواد، کیه که نخواد با اطلاعات و شناخت کامل و جامع و با چشم باز در مورد ازدواجش تصمیم بگیره و امنیت بیشتری را در تصمیم گیری تجربه کنه.

این اصلا درست نیست تویی که در شرایط بهتری بزرگ شدی و زندگی میکنی خودت را با کسی که زندگیش همیشه هزاران محدودیت داشته و نتونسته به ایده آل هاش برسه، مقایسه کنی و احساس برتری کنی.

حتی اگه فرض کنیم این آدم برای رسیدن به یک شرایط بهتر تلاش کرده باشه، بازم تا زمانی که تلاشش فقط و فقط به بهتر شدن شرایطِ خودِ تنهاش منجر شده باشه، و ارزشی نیافریده، و زندگی را برای بقیه بهتر نکرده، دلیلی برای مفتخر بودن نمیمونه، این کاریه که همه در صددش هستند، کار شاقی نیست.

بعضیا هم خیلی جالبن، تلاش هاشون برای خوب شدن زندگیشون نه تنها مایه فخر و مباهات و احساس برتری و خود خاص پنداریشون هست، که از بقیه که تلاش نمی کنن شاکی و متنفر و طلبکارن، و من نمی فهمم چرا؟ تو برای بقیه کاری نکرده ای که ازشون طلبکار باشی، هر کاری بوده برای خودت بوده.

مثلا کتاب خوندن حالِ منو بهتر میکنه (یعنی باید بکنه، من فکر میکنم فلسفه و مقصود کتاب خوندن همینه)، یک لذت توی زندگی منه، و من فکر میکنم برای همه قراره همینطور باشه، ولی وقتی می بینم این جماعت کتابخون اینقدر احساس برتری میکنن، اینقدر شاکی و طلبکارن از کسایی که کتاب نمیخونن، واقعا تعجب میکنم. حسِ تو به جماعتِ کتاب نخون قراره ترحم باشه، نه اینکه فکر کنی اینکه تو کتاب میخونی و کسایی نمیخونن، اجحافه در حق تو.

 

 

خب این پُست را از این طولانی تر نکنم و بقیه ی موارد رو تو پُست بعد بنویسم.


خیلی وقتا میرم و مکالمه را با رفیقی شروع میکنم و منتظر موقعیتی میمونم که بهم رو داده بشه برای اینکه از چیزی که میخوام و خب شخصیه حرف بزنم، خیلی وقتا این موقعیت بهم داده نمیشه، خیلی وقتا خیلی محدوده، و خیلی وقتا (در رابطه با کسایی که پذیرای تمامم نیستند و دلشون میخواد هر چه زودتر حرفای من تموم بشه تا نوبت به خودشون برسه) ترجیح میدم که اصلا نخوامش. اینجا قراره بوده جایی باشه که اون موقعیت را بی منت به من میده، میتونم هر زمان که خواستم شروع کنم به حرف زدن و تا هر زمانی که خواستم ادامه ش بدم و مطمئن باشم کسی را به زور، فقط برای به قولی استفاده ی شخصی خسته نکرده ام. ولی نمیدونم چرا اونجور که دلم میخواد نمیتونم اینجا حرف بزنم، اونقدر که دلم میخواد نمیتونم فرض کنم اینجا مثل دوستیست با گوش های شنوا.

البته که این حرف الان فایده نداره و نمیخوام به چرایی نتونستنم فکر کنم، فقط میخواستم یادم بمونه اینجا برای من چه نقشی داره و تلاش کنم که از این نقش، بهره ی کامل را ببرم.

خیلی وقته که وبلاگ و جدیدا کانال های روزمره نویسی ملت، بیشتر اوناییشون که برام الهام بخش هستند را دنبال می کنم، و این کلا باعث شده به مدل ذهنی یک آدم موفق علاقمند باشم، و موفقیت یکی از دغدغه ها و دلخواه هام بشه (حقیقتا که دلخواهه)، و جدیدا این دغدغه م پررنگ تر شده.

و میدونی چند لحظه پیش داشتم به این فکر میکردم که واقعا چقدر دلم میخواد موفق باشم، و میدونم یکی از فاکتور های اساسی موفق شدن، چیزی که تو وجود من لنگ میزنه، پشتکاره، و اینکه سریع ناامید نشی، نمیتونم یک کار را برای یک مدت خیلی طولانی انجامش بدم و باز هم انجامش بدم تا روزی که بالاخره به ثمر میشینه. مثلا چند وقت پیش ها تصمیم گرفتم خودمو از این لحاظ برای یه کار خیلی خیلی کوچیک که انجام دادنش سخت هم نیست، مونیتور کنم و ببینم انتهای حوصله م چقدره، اون کار خیلی کوچیکم، 10 دقیقه کار با اپلیکیشن دولینگو برای یاد گرفتن زبان فرانسه بود، و انتهای حوصله م فکر کنم 25 روز بود و بعد از این 25 روز اصلا دیگه ذره ای تمایل برای انجام کار 10 دقیقه ای برام نمونده.

دیروز داشتم فکر میکردم که خب من باید این جنبه از وجودم را بپذیرم، آره من زود ناامید میشم، من نتیجه ی سریع میخوام، نمیتونم صبور باشم، و با این اوصاف بهتره به روشی فکر کنم که این ناامید شدن سریع هم توش گنجونده شده باشه، شایده بهتره هر بار بعد از چند روز انجام دادن یه کار،  یه استراحت گُنده برای خودم در نظر بگیرم و بعد باز دوباره شروع کنم، آره شاید این خوب باشه.


به این نتیجه رسیده ام که فارغ از اینکه آیا از نظرت، والدینت، رفتارها و حرف هاشون شایسته ی احترام و تکریم هست، آیا احترام را ازت خواسته اند و حق انتخابی در این زمینه داری یا نه، تو خودت عمیقا و قویا نیاز داری که بهشون احترام بذاری، گرامیشون بداری و بزرگشون بپنداری، جوری به حرف ها و نصیحت هاشون توجه کنی انگار که ارزشمند ترین رمز زندگی را دارن بهت میگن، جوری بهشون خدمت کنی و جلوشون خم و راست بشی انگار به مرشدت خدمت میکنی، و جوری بهشون محبت کنی انگار که شریک روحیت هستند. تمام اینها به استحکام یک ستون اساسی در وجودت منجر میشن، و مستحکم بودن این ستون هم ارز خوشبختیه.


پدر تنها شام میخوره، به من تعارف کرد، و گفتم فعلا نه (با وجود اینکه برام فرقی نمی کرد)، مامی هم که خونه نیست.

فرکانس این تنها بودن کم نبوده و نیست، و از اون روزی که من تک فرزند خونه بوده ام مطمئنا بیشتر شده. هم تنهایی پدرم و هم مادرم.

با وجود اینکه وقتی فکر میکنم از خیلی لحاظ ها بهترین پدر و مادری بوده اند که میشد داشت، ولی در مقابل من نامهربون ترین و بی تفاوت ترین و درک نکن ترین فرزندی هستم که یه پدر و مادر می تونن داشته باشن.

وقتی به این فکر میکنم که همیشه با عزیزانم نامهربون بوده ام و با غریبه ها بالاجبار مهربون، حالم از خودم بهم میخوره و دلم خیلی می گیره.

میدونی مثل اون بچه هایی هستم که تو خونه شیرن و بیرون موش :( در تمام لحظاتی که اون بیرون موش هستم یا به موش بودنم فکر میکنم، بی اندازه غمگینم و دلم میخواد عوض میشد این روند، ولی همه ش انگار دست من نیست.


+وقتی نگاهت به افق های دوردست تر باشه، وقتی نگاهت به اهداف بلند مدتت باشه، دیگه به اتفاقات ریز و جزئی و شاید سنگریزه هایی که تو مسیر رسیدنت به اون اهداف هست، اهمیت نمیدی و به سادگی نادیده شون می گیری. 

بعد بقیه تو را با مناعت طبع و با اعتماد به نفس می بینن و ستایشت می کنن.

بشخصه اعتماد به نفس همیشه از دغدغه هام بوده و همیشه به فکر تقویتش بوده ام، ولی می بینی بعضی وقتا ریشه ی اعتماد به نفس در سبک نگاه توئه، اون چیزی که تو تقویتش کردی اعتماد به نفست نبوده، صرفا زاویه دید و طرز تفکرت را عوض کرده ای.

 

++ چند روزی هست که خیلی مشتاق و نیازمند نوشتنم، ولی تنبلی کرده ام. دلم میخواد الان همه ی چیزایی که بهشون فکر کرده بودم و حرف داشتم در موردشون را در خاطر داشتم و میتونستم بنویسمشون، ولی متاسفانه خاطرم نیستند.

 

+++بعضی وقتا ناخودآگاهم متوجه هست که به لحاظ جسمی اذیتم و جاییم درد می کنه ولی آنچنان مشغول فکر کردن به چیزهای دیگه ام و ذهنم مشغولم داشته که نمیفهمم چرا اذیتم، نمیدونم کجام درد می کنه. امروز از قبل از ناهار سرم درد می کرد ولی بالاخره در انتهای ناهار که شدتش انگار بیشتر بود، به خودم اومدم و فهمیدم که ای بابا، این چیزی که منو اذیت میکنه سرم هست که داره درد می کنه.

 

++++ نوشتن عشق منه :) همین اندازه غلیظ و شاید عمیق، نمیتونی بفهمی چقدر لذت می برم از نوشتن، حتی از نگاه کردن به کسایی که مشغول نوشتن هستند، از نظرم آدمایی که مینویسن خوشبختن، اونها پناهی دارند که فقط خودشون ازش خبر دارن، در اعماق وجودشون بهش تکیه دارند و میدونن که تکیه گاهی از این محکم تر پیدا نخواهند کرد.

 

+++++ در حال حاضر خوشحال و مشتاق و پر از انگیزه ام، و به این خاطر خدا را شاکرم.


رمان ها میتونن تو را به لحاظ ذهنی و احساسی برای اون هدف خاص خودشون، اون ضربه ای که میخوان بزنن، آماده کنن، کاری که فیلم ها نمیتونن به هیچ وجه.

میدونی، فکر میکنم نویسنده های رمان های شناخته شده و معروف، آدم هایی هستن که واقعا در لحظه زندگی میکنن و هر لحظه را عمیقا می چشن، برای همینه که می تونن رُمان بنویسن. گاهی واقعا فکر میکنم اون ها از بقیه ی آدم ها برترن.

امثال کسی مثل من، از اونجایی که زیاد به مفید یا مهم یا هدفمند بودن فکر کرده اند، از درک ارزش تمام اون لحظاتِ به اصطلاح بی اهمیت عاجزن. ولی نویسنده ها، و به کل هنرمند ها، به خوبی میدونن که هیچ لحظه ای/کاری/شخصیتی/رسالتی از لحظه/کار/شخصیت/رسالت دیگه، مهم تر نیست.

 

 

+بعضی از این کانال نویس ها(وبلاگ نویس ها)، اوناییشون که به اندازه ی کافی دوست داشتنی یا تلاشگر یا شاید خوش شانس بوده اند که تعداد مخاطب هاشون از تعداد انگشتان دست بکنه، گاهی چالشی برای خودشون تعریف میکنن با نام صندلی داغ و از مخاطبین میخوان که هر چی سوال دارن ازشون بپرسن و اونها جواب بدن.

من که مخاطب ندارم ولی دوست دارم همچین حرکتی را خودم احیانا انجام بدم از این به بعد، هم طراح سوال خودم باشم و هم جواب دهنده ی بهش، چون بعضا می بینم که برای بعضی از سوال های پرسیده شده جواب های خوبی دارم که دوست دارم بگم.


+ گاهی فکر میکنم یکی از مصداق های بارز این تیکه از شعر فروغ فرخزاد گرانقدر هستم که میگه: " این جهان پر از صدای حرکت پای مردمانیست که همچنان که تو را می بوسند در ذهن خود طناب دار تو را می بافند"

آره میدونی کم پیش میاد با کسی حرف بزنم و پس ذهنم مدام بهش نگم، تو یه احمق بی اتیکتِ تمام عیاری پس خفه شو. یا اینکه خفه شو و چسناله را بس کن، حماقت رو کنار بذار و با واقعیت روبرو شو.

به قول چندلر: "I'm a horrible horrible horrible person"

یه مدت مدید تمام این جملات را همون پسِ ذهن و برای خودم نگه میداشتم، یا مثلا تو وبلاگ مینوشتم، و میدونستم که در حقیقت دارم غیبت میکنم، بعد فکر کردم غیبت کردن کار آدمای ضعیف دو روست و من نمیخوام شبیهشون باشم، و جدیدا تلاش کرده ام همون چیزی که پسِ ذهنم هست را یه جوری برای مخاطبم تشریحش کنم، ولی فکر می کنم حتی از اونی که بودم هم وحشی تر و وحشتناک تر شده ام.

گاهی میترسم از اینکه نتونم احدی را توی این دنیا دوست بدارم (دوست داشتن در معنای کلی کلمه ش نه جوری که مختص شریک عاطفیست (از این یه قلم که مطمئنا عاجز خواهم بود) )

 

++ دلم میخواست اینجا شخصیت مثبتی داشته باشم و از خوبیا بگم، ولی انگار امکانش نیست.

 

+++ برام شرح میده و در حقیقت داره برای خودش شرح میده که: ببین شرایط بیرونی حاکی از اینه که تو یک موجود خوشبخت هستی.

ولی حتی صدها بار هم که اینو میگه باور نمیکنه که خوشبخته. شاید اصلا اون چیزی که از دید بقیه خوشبختی بوده را نمیخواسته و به زور بهش رسیده، شاید اصلا شرایط بیرونی قادر نیستن ضامن خوشبختی کسی باشن.

 

++++ گاهی فکر میکنم پوچِ پوچم، هیچی نیستم، چون توی هیچی حرفه ای نیستم. توی هیچی آخرِ خط نیستم.

و گاهی فکر میکنم شاید اصلا لازم نیست کسی باشم و اصلا اونایی که در تلاشن کسی باشن ترحم برانگیزن، شاید همین که بتونم خوب و مهربون باشم کافیه.

امید دارم بعد از این وحشتناک و وحشی بودن ها بتونم خوب باشم. :)

 

+++++ گاهی به مرگ فکر میکنم، و میترسم از اینکه قبل از زندگی کردن بمیرم، کلی برنامه ها دارم برای اینکه بهم ثابت بشه به اندازه ی کافی زندگی کرده ام، ولی این زندگی کردن را همش به یک آینده ی دور موکول می کنم.

 

++++++ گاهی فکر به اینکه مبادا من اصلا برای رسیدن به هدف های رنگارنگی که تو ذهنم هست، ساخته نشده باشم، واقعا ناراحتم میکنه. من اصلا اصراری ندارم در هیچ زمینه ای شناخته شده باشم، برام همین کافیه که توی اون زمینه از خودم راضی باشم و سلف اکسپرشن و امضای خودمو توی اون موضوع پیدا کرده باشم.


از یه طرف من خونده و شنیده و چه بسا باور کرده ام که دنیای بیرون انعکاسی از دنیای درونت هست و برای تغییر دادن اون بیرون کافیه به تغییر دادن خودت فکر کنی و از خودت شروع کنی، من با قبول این حرف، همیشه تلاشم این بوده که برای بهتر کردن شخصیتم تلاش کنم و مسئولیت هر اونچه که اون بیرون تو زندگیم اتفاق میفته را بپذیرم و با دیدن هر مشکلی توی زندگیم سر رو در گریبان فرو کنم و دنبال یه مشکل در دنیای درونم بگردم و اون را حل کنم.

بعد از طرف دیگه بسیار برام ارزشمند بوده اونی باشم که امضای خودش را روی دنیا میزنه، و بودنش توی دنیا با نبودنش متفاوته، و همیشه متوجه بوده ام که آدم هایی امضای خودشون را روی دنیا میزنن و دنیا را عوض می کنن که خودشون را به اندازه ی کافی خوب و پرفکت می بینن و یعنی این نیاز که خودشون باید عوض بشن را حس نمی کنن و تلاششون دقیقا در جهت عوض کردن دنیای بیرون هست، نه دنیای درون.

هنوز و همچنان هم این برام سواله، و نمیدونم دقیقا وقتی میگن آدمیزاد مسئول زندگی خودش و اتفاقاتی که توش میفته هست، منظورشون چیه؟ هنوز نمیدونم کی محقم که خودم را تبرئه کنم، و انگشت اتهام را بگیرم به سمت اون بیرون و آدم هاش؟

ولی راستش در حال حاضر خسته ام از این سر در گریبان بودن و این فشاری که از اون زمان که مسئول همه چیز را خودم دونستم، روم بوده، خسته ام از بس به خودم اجازه ی جیک زدن، و طلبکار بودن نداده ام، خسته ام از ناکافی دونستن خودم، از این تواضع، از اینکه خودم را حقیر ببینم و قدرت را از خودم بگیرم چرا که قرار نیست و نباید بخوام که چیزی اون بیرون عوض بشه بلکه خودم باید عوض بشم. خسته ام از همه ی اینا و راستش به این نتیجه رسیده ام یکی از نشونه های عزت نفس حتی اینه که خودت را کافی و محق ببینی و طلبکار باشی و در نتیجه فکر میکنم بهتر باشه یه مدت وا بدم و طلبکاری پیشه کنم :)


یه قسمتی تو فیلمِ(انیمیشن) داستان اسباب بازی 4، هست، اون جایی که گبی گبی (که یه عروسکه) یه دختر بچه را تو شهربازی می بینه که یه گوشه وایساده و داره گریه می کنه (مامان باباشو گم کرده) و تصمیم می گیره که عروسکش باشه،  پس میره جایی میشینه که در دید بچه باشه و نقشه ش می گیره، بچه می بیندش و بغلش میکنه، و حالا همون بچه ای که تا لحظاتی پیش میترسید بره جلو و از کسی کمک بخواد، به گبی گبی (عروسک جدیدش) میگه: "کمکت می کنم" و این احساس مسئولیت بهش جرئت میده که بره جلو و از پلیس کمک بخواد.

این قسمت را من اگه هزار بار هم ببینم، بار هزار و یکم بازم گریه م میگیره. برام الهام بخشه و این پیام را داره که اگه میخوایی کمتر بترسی، اگه میخوایی بزرگ بشی، از خودت بیرون بیا، ببخش، کمک کن و مسئولیت بهتر کردن زندگی آدم هایی غیر از خودت را هم بر عهده بگیر.


دیشب حرف زن کاکوی گرام باعث شد خواهرم شمه هایی از زندگی مشترکش را بریزه رو دایره، من خیلی تو اتاق نموندم و نخواستم که بشنوم، ولی همون یه ذره ای که شنیده بودم کار خودشو کرد و الان برگشته ام به غمی که اواخر دبیرستان و اوایل کارشناسی (همون موقعی که اوایل ازدواجش بود،)، بسیار آزارم داده بود، و با فکر بیشتر به این نتیجه رسیدم که چند مدتیست چقدر خودخواه شده ام، چقدر چشمم را بستم و ندیدم که عزیزانم در عین اینکه زندگی بر وفق مرادشون نیست برای کمک به من (منِ همیشه لوسِ نازی مرفه بی درد) تلاش کرده اند، و من نپسندیدم و اشکال گرفتم و همچنان طلبکار بودم که بزرگتری که باید را ندارم.

مچاله میشم وقتی فکر میکنم به تمام روزهایی که از نداشتن حریم خصوصی شاکی بودم و برخوردی آنچنان که باید م نداشتم در حالی که خواهرم هر بار بهر امید خونه مون اومده بوده، شاید دلش میخواسته حرف بزنه، شاید در درون ملتمسانه فریاد کمک، کمک سر داده بوده و منِ احمق فقط تو این فکر بودم که چرا افسار بچه هاش را به دست نمی گیره که مدام مزاحم من نشن.

دلم میخواست میشد که الان خیلی چیزها را بدم و خواهرم را با اعتماد به نفس ببینم، دلم میخواست میتونستم از خیلی چیزها بگذرم و نبینم که خواهرم اینطور خودش را مستحق عذاب می بینه، نبینم که خواهرم اینطور قدرت را از دست رفته می بینه.

خیلی وقته برای خوب شدن احوالم تلاش کرده ام و تا حدودی به ثمر نشسته اند و خیلی وقته دیگه احساس غروب جمعه برام بی معنی بود، ولی امروز، عمیقا چشیدمش و آخ که چقدر تلخ و زهرآلود بود.

ای کاش همیشه تمام عزیزانم را از خودم خوشبخت تر ببینم، ای کاش همیشه دردم این باشه که به من بی توجهن، ای کاش دردم این باشه که در حقم بیرحمند، ای کاش .

میدونم که ناراحتی من، نمیتونه دردی از خواهرم دوا کنه، سرزنش کردن خودم برای تمام لحظاتی که سرمو کرده بودم تو یقه م و نمی فهمیدم که بیرون چه خبره، کاری برای خواهرم انجام نمیده، میدونم که هنوز دیر نشده و خدا رو شکر که دیر نیست، میدونم که باید و میتونم در اون اندازه که در توانم هست بهش کمک کنم و برای بقیه ش چشمم به خودش و خداش باشه، ولی بازم جگرم ریشه.


"به اعتفاد من جسم انسان شامل مغز و دستگاه اعصاب، ماشینی مرکب از انواع مکانیزم های کوچکتر است که هر کدام در راستای هدفی فعالیت می کند. اما معتقد به ماشین بودن انسان نیستم. به اعتقاد من جوهر آدمی آن چیزیست که این ماشین را به حرکت در می آورد. در ماشین منزل می کند.،  آن را به سوی هدفی حرکت می دهد و زمانش را در دست دارد. انسان خودِ ماشین نیست، همان طور که الکتریسیته که از سیم عبور می کند خودِ سیم نیست. به اعتقاد من جوهرِ آدمی آن چیزیست که دکتر جی بی راین آن را "ماورای جسمانی" نامیده است: زندگی، آگاهی، فراست و احساس شعوری که "من" نامیده می شود."

 

+این پاراگراف را از کتابِ شگفت انگیزِ "روانشناسی تصویر ذهنی" نوشته ی دکتر مکسول مالتز رو نویسی کردم. این کتاب، از دید من یک گنجه، از کتاب هاییست که اگه در طی تمام عمرت تنها کتابی باشه که میخونی، کفایت میکنه، واقعا عالی و تاثیرگذار و قابل تکیه و عملیه. این کتاب را نباید یک بار و دو بار و سه بار خوند، باید همیشه خوند. نمیدونم چطور میتونم بیشتر بربیانگیزمتون برای خوندن، ولی حقیقتا پیشنهادم اکیده. میتونم مدعی باشم تاثیرگذار ترین کتابیست که خونده ام و خواهم خوند.

این پاراگرافی که نوشتم چه بسا در دسته ی پاراگراف ها و مطالب اثرگذار و مفیدش قرار نگیره، ولی از همه بیشتر برام هیجان انگیز بود و باعث شد یک بار دیگه از بالا به خودم نگاه کنم، روزمرگی و فکرهای تکراری و دغدغه های کوچیک را رها کنم و به اصلم برگردم.

خیلی حیفه که ما در جریان زندگی آنچنان غرق چیزای بیهوده میشیم که یادمون میره که چقدر شگفت انگیزیم، ما ماشین نیستیم، روبات نیستیم، از خودمون اراده و اختیار داریم، روح داریم، خود به خود بی اینکه به منبع انرژی ای وصل باشیم داریم حرکت میکنیم، هدف تعیین میکنیم و تمام اینا. یه لحظه خودت را با یه روبات مقایسه کن. ما زنده ایم، از این هیجان انگیزتر هم آخه امکان داره؟


"We have little power to choose what happens,

but we  have complete power over how we respond."

~Arianna Huffington

 

+ تو پُست قبلی از تردیدم در مورد معنی مسئولیت پذیری حرف زده بودم، و درست فردا صبحش به این جمله برخوردم. برام الهام بخش بود و فکر میکنم تا حدودی جواب سوالم را داد.

مسئولیت پذیری به این معنی نیست که کنترل تمام اتفاقاتی که تو زندگیت میفته در دست توئه، بلکه این معنی را میده که کنترل اینکه چطور به اتفاقات زندگیت واکنش نشون بدی، کاملا در دستان خودته.

اون روز تو تلوزیون یه برنامه ای نشون میداد، و توی اون برنامه بحث هاشون رسید به جایی که یه خانومی چیزی با این مضمون گفت که من طرفمو نمی تونم تغییر بدم ولی خودم را که میتونم.

و این جمله برای من آزار دهنده بود، چون این معنی را میداد که مثلا من اگه از دست کسی عصبانی شدم، لابد چیزی در من اشتباهه و بهتره که برم و درستش کنم چون من خودم مسئول زندگی و احوالم هستم. سال هاست من با این طرز تفکر هر روز عقب نشینی کردم، هر روز خودم را سرزنش کردم و با خودم نامهربون بودم و هر روز عرصه بهم تنگ تر شد و دستی دستی داشتم خودم را به یک روبات کاملا بی احساس و بی تفاوت تبدیل می کردم، چون هر احساس ناخوبی منو به سرزنش خودم وامیداشت.

تا اینکه بالاخره دارم میفهمم مسئولیت پذیری واقعا این نیست، مسئولیت پذیری به این معنی نیست که تو حق نداری عصبانی بشی، یا اگه عصبانی میشی لابد چیزی در وجودت اشتباهه و باید درستش کنی. نه مسئولیت پذیری به این معنیه که وقتی از کسی عصبانیم ومی نداره حتما حقش را بذارم کف دستش تا عصبانیتم فرو بشینه، او (کسی که عصبانیم کرده) در زندگی من اصلا موضوعیتی نداره، اصلا قدرتی نداره، و طرز فکرش که باعث شده اون رفتار ازش سر بزنه، برایِ من هیچ اهمیتی نمی تونه داشته باشه، برای من تنها چیزی که قراره مهم باشه طرز فکر خودمه، او فقط داره منو به خودم نشون میده، منو به خودم میشناسونه، و رفتارش فقط باعث میشه من نکته ی دیگه ای در مورد خودم کشف کنم. میتونم به خودم اجازه بدم که عصبانی نباشم، اجازه بدم که آرامش داشته باشم، آرامش من واقعا به اینکه حقش کف دستش گذاشته شده یا نه، گره نخورده و نباید گرهش بزنم، که در اون صورت قدرتی که مال خودم بوده را به او داده ام، و این احمقانه ست.

وقتی نگاهت این باشه و بدونی که انتخاب عصبانی بودن یا نبودن، دست خودت هست، اونموقع دیگه اون احساس عصبانیت نه تنها یک احساس بد نیست، که یک ابزاره و میتونی با مدیریت و جهت دهی درست بهش، ازش استفاده ببری.


انسان سالم،

کینه نمی ورزد،

دوست می دارد

خجالت نمی کشد،

خود را باور دارد،

خشمگین نمی شود

و مهربان است.

 

انسان سالم،

حرص نمی خورد،

همه چیز را کافی می داند،

حسد نمی ورزد

و خود را لایق می داند

 

انسان سالم،

نیازی به رقص و پایکوبی و تظاهر به خوشی ندارد،

زیرا شادکامی را در درون خویش می جوید و می یابد.

 

انسان سالم،

برای بزرگداشت خود احتیاجی به تحقیر دیگران ندارد،

زیرا خوب می داند که هر انسان تحفه الهی ست.

 

انسان سالم،

دوست خواهد داشت و مهر خواهد ورزید.

 

+این متن را توی

این وبلاگ خوندم و لذت بردم، و خواستم که اینجا هم داشته باشمش و احیانا اگه حرفی دارم در موردش بگم، منبع این متن هم طبق فرموده ی نویسنده ی وبلاگ، کریستن دی لارسن توی کتابش با نام "توصیه هایی برای خوشبینان" هست.

 

++(ضمن موافقتم با تمام متن) مخصوصا موافقم با اینکه انسان سالم خجالت نمی کشد، و من فکر میکنم به این خاطر خجالت نمی کشد که خودش را صرفا وسیله ای برای عشق ورزی می بینه، چیزی را برای خودش نمیخواد، پس خجالتی براش معنی نداره.

 

+++ ایده آلِ من از خودم، اون کسیه که با همه و خصوصا با بچه ها مهربونه، براشون وقت میذاره، و در برآوردن نیازهاشون و اینکه کاری بکنه که شاد باشن، خساست به خرج نمیده، و همیشه موقع تصور این توی ذهنم، یه صدایی در درونم میگه وقتی الان اینطوری نیستی چطور در آینده خواهی بود؟ چه اتفاقی باید بیفته تا تو تبدیل به همچین آدمی بشی؟

جوابم معمولا اینه که شاید وقتی به خواسته های دل خودم، به اهداف خودم رسیدم دیگه در وقف زمانم برای دیگران خست به خرج ندم، ولی آخه اهداف من که انتهایی ندارن.

نمیدونم، ولی امیدوارم برنامه ریزی های جدیدم، و اینکه مطمئنم هر روز دارم قدمی به سمت اهداف و رویاهام برمیدارم، سخی ترم کنه.

 

++++ انسان سالم، به نظر من کام خودشو از زندگی گرفته، فقط در این صورت میتونه همیشه دوست بداره و مهر بورزه. ینی واقعا امکان پذیره که آدمیزاد زنده باشه و در عین حال کامشو گرفته باشه؟ امیدوارم امکان پذیر باشه و برای من هم به زودی اتفاق بیفته.


در این لحظه نیازمندم یک شخص بخصوصی رو مثه سیگار زیر پام له کنم

 

به مامی میگم یه ذره غرور داشته باش و قهر کن باهام وقتی بهت بی احترامی میکنم، میگه آخه مگه تو کی هستی؟ 

دقیقا اینو نمیگه البته یه چیزی شبیهش میگه، که یعنی تو در حدی نیستی که بخوام باهات قهر کنم

واقعا نمیفهمم چی میشه که یک مادر اینطور کمر همت به خورد کردن بچه ش می بنده! بگو آخه چی به تو میرسه، چرا یک عمره اصرار داری بزنی تو سر بچه هات و بهشون بگی که هیچی نیستین؟ هان چرااا؟

 

اون کسی که میخوام له کنمش البته مامانم نیستا.

 

بهش میگم چرا احوالمو نمی پرسی؟

نه اینکه اونقدر بدبخت شده باشم که به احوالپرسی کسی نیازمند باشما، از این جهت میپرسم که ببینم آیا امیدی هست بهش؟ آیا به اندازه کافی بزرگ شده که بتونم مجذوبش باشم و از آپشن هایی که ارتباط با همچون منی داره بهرمندش کنم :)

یه مشت خزعبل تحویلم میده با این مضمون که من خیلی مغرورم و به غرورم مفتخرم و دست ازش برنمیدارم.

ولی چیزی که من دریافت میکنم اینه که: من خیلی حقیر و منفعلم، خودمو کوچیکتر از اونی میبینم که احوال چون تویی را بپرسم، تو در چشم من یک خدای بی نیازی و لطفا نیازهای من را برآورده کن بی اینکه مسئولیتی در قبالت بپذیرم.


عکس های رفقا و هم کلاسی های دوران دانشگاه را تو اینستاگرام می بینم، اوناییشون (اکثرشون در حقیقت) که مهاجرت کردند یا سفرهای خارجی داشتند و دارند، عکس های مناطق دیدنی از همه جای جهان (حتی همین ایران خودمون) را گذاشتند، عکس ها واقعا زیبایند و با دیدنشون با خودم میگم خوشا به حالشون، دیدنِ اینجا را منم باید توی برنامه های آینده م، توی لیست اهداف بلند مدتم بذارم و امیدوارم که بشه، و بعد با خودم فکر میکنم فرض کن که این امکان همین الان برای من مهیا شده باشه، فرض کن اصلا من جای اونیم که داره عکس می گیره، احتمالا اولش که با اون بنای معروف که تا به حال فقط تو کتابا و عکس ها دیدمش، مواجه بشم، ابراز هیجانزدگی بکنم، و بعدش سعی کنم خودم را خوشحال نشون بدم چرا که کسی که این امکان را داره، باید خوشحال باشه، باید لذت ببره. ولی مطمئنا در تمام مدتی که اونجا در حال گشت و گذار و دیدن اون دور و بر (برای اولین بار) هستیم، با خودم فکر خواهم کرد که من از چی باید لذت ببرم؟ یا الان تفاوت من با اونی که فقط عکس اینجا را دیده دقیقا چیه؟ الان دقیقا رسیدنِ به چی باید منو خوشحال کرده باشه؟

شاید از نظر خیلیا این حرفا عجیب یا مسخره یا پوچ گرایانه باشه، ولی خب برای من چیزی را عوض نمی کنه، دیدنِ الانِ خیلی از چیزها، احتمالا فقط رزومه زندگیِ منو پر بار تر می کنه، میتونم از اون به بعد مدعی باشم که آره فلان جا را هم من دیدم، و این دیدن به هیچ وجه با دیدنِ عکسش تفاوتی نداشته احتمالا، و خب همچین دیدنی، چیزی را در من عوض نمی کنه، واقعا من را شاد تر نخواهد کرد حتی اگه لحظه ای که اونجا هستم این اتفاق بیفته، نمیدونم، شایدم این فقط تصور منه و واقعیت چیزی غیر از اینه، ولی اقلا میتونم مدعی باشم که تا به حال پیک نیک با خونواده زیاد رفتیم و مناظری هم که دیدیم کم زیبا نبودن، ولی من را بیشتر از اینکه دیدن اون مناظر خوشحال بکنه، گذروندن یک روز آروم در کنار عزیزانم خوشحال کرده، در کنار کسایی که میتونم راحتِ راحت باشم.

و خب راستش فکر میکنم، دیدنِ هر جایی نیاز به فضای گشوده شده ای توی ذهن و روح آدمیزاد داره، تا زمانی که اون فضا نباشه، تا زمانی که تشنه ی دیدن یه جایی نشده باشی، به دیدنش نیازمند یا مشتاق نباشی، دیدنش با دیدن عکسش تفاوتی نداره و هیچ کدوم تفاوتی در تو ایجاد نمی کنند. باید یه سوالی یه نیازی در وجودت باشه تا دیدنی های جدید اندیکاسیون پیدا کنه.


دو سه ماه پیش بود که زن کاکوی گرام، توی صحبتی که حالا به اقتضای اتفاقات اونموقع پیش اومده بود بهم گفت، "تو قابلیت های زیادی داری" و واقعا این منظور را داشت، میدونستم که بهم لطف داره ولی حقیقتش اینه که خودم هم این جمله را قبول داشتم، با این وجود دنبال دلیلی گشتم که باعث شده باشه یکی از بیرون به این پی ببره و اینو بهم بگه و متاسفانه پیدا نکردم، من در طی اقلا ده سال اخیر جز کارنامه ی احیانا درخشان کنکورم، قابلیت دیگه ای به کسی نشون نداده ام، بعد از اون به اصطلاح موفقیت، موفقیت قابل ثبتی در رزومه م یافت نشده، من مطالعه کرده ام، تلاش کرده ام خودم را بشناسم و بهتر کنم، و این اتفاق البته که افتاده ولی ایرادی که وجود داره اینه که اولا فکر نکنم این بهتر شدن آنچنان برای یک ناظر بیرونی مشهود بوده باشه، خصوصا که من همیشه ساکت و کم حرف بوده ام و هستم، و دوما و بدتر از اون، اینه که حتی برای خودم هم نتونستم توضیح بدم که دقیقا در چه حوزه ای، در چه مهارتی پیشرفت کرده ام و الان میتونم ازش به عنوان قابلیتی که هست و دارم و حتی اگه کسی نبیندش خودم میدونم، نام ببرم.

در طی این چند سال، همیشه باید هایی توی ذهنم بوده اند، تم های شخصیتی خاصی که به مرور دوستشون داشته ام و تلاش کرده ام بهشون نزدیک تر بشم ولی هیچ چیز قابل اندازه گیری یا مهارتی با اسمی خاص مقصودم نبوده و خب الان هم نمیتونم مدعی باشم که توی هیچ مهارتی، حرفه ای هستم.

تلاش کرده بودم بفهمم رسالتم توی زندگی چیه، فهمیدم که رسالت از پیش تعریف شده ای وجود نداره و خودت رسالت را خواهی ساخت، پس یک رسالت برای خودم انتخاب کردم، و با خودم گفتم باید بهش برسم، ولی هیچ زمان حس نکردم بهش نزدیکم، حس نکردم دارم به سمتش حرکت می کنم، صرفا یک رویا بود توی ذهنم.

(آخ که چقدر نوشتن اینا ازم انرژی می گیره و عصبیم میکنه. دارم جون میکنم قشنگ برای نوشتن! نمیدونم چرا نمیتونم مثه آدم حرف دلمو بزنم.)

منظورم از نوشتن تمام اینا اینه که بگم، من تا به حال پیش رفته ام، ولی معلوم نیست در کدوم جهت و برای کسب کدوم مهارت، و حتی معلوم نیست اولش کجا بوده ام، و دقیقا چقدر پیش رفته ام و الان کجام. شاید اهمیت دونستن این ها را، بعد از گوش دادن فایل های صوتی "حرفه ای گری" بیشتر درک کردم، و تازه فهمیدم وبلاگ نویسی وقتی در خدمت این هدف باشه چقدر مثمر ثمر تر خواهد بود، و اونموقعه که معنای واقعی نوشتن و عبور کردن را خواهم فهمید.

الان ظاهرا مسئله مشخصه، ینی جوری نوشتم که انگار میدونم دنبال چیم، ولی حقیقتش اینه که اهمیت ثبت کردن را میدونم، ولی نمیدونم دقیقا چیا را باید ثبت کنم و از کجا شروع کنم.

 

(خسته شدم، هزار تا مانع تو ذهنم هست سر راهِ ساده گفتن حرفی که باید بگم.)


روزهاست که دلم میخواد بیام و بنویسم اینجا، خیلی ساده و صمیمی، ولی موقعیتش پیش نمیاد.

این روزا کانال ها و وبلاگ های دیگه را که میخونم بیش از هر زمانی به حضور یه سری دوستان وبلاگی مجازی احساس نیاز میکنم، دلم میخواد روزانه هامو بنویسم، درد و دل کنم، از مشکلاتم بگم و بدونم کسایی میخوننم و چه بسا اهمیت میدن و احیانا نظرات یا مثلا راه حل هاشون را برام می نویسن، بیش از هر زمانی دلم میخواد حس کنم به این جمع متعلقم. پس لینک نظرات را باز میکنم. امیدوارم مهربون باشید باهام :)

 

میدونید چیه؟ من هنوزم که هنوزه، کارامو عقب میندازم، به خاطر یه سری ترس مسخره. حالا فعلا اینو اینجا داشته باشیم تا خاطره ی کاملش را سر فرصت بگم.

علاوه بر این در طی چند روز پیش، فایل های صوتی "حرفه ای گری در محیط کار" و "ویژگی های انسان فرهیخته" (هدیه های نوروزی متمم (محمدرضا شعبانعلی))، را گوش دادم، و کلی حرف دارم راجع بهشون، و راجع به زندگی خودم که باید بیام و سر فرصت ازشون بنویسم، فرصت نداشتن الانم به این خاطره که مامان گرام تشریفشو اورده تو اتاق، و شنیدن صدای تایپ کردن من دیوانه ش می کنه، چون فکر می کنه دارم با کسی چت می کنم، و حرفای تکراری اعصاب خورد کنش را دوباره از سر می گیره، وقتی هست، وقتی نزدیکمه، من از هر زمانی معذب تر و منقبض ترم، و وقتی به این فکر میکنم که مادر آدمیزاد باید اونی باشه که آدم باهاش راحته، گریه م می گیره.


گندی که زدم، smsیست که به داداش گرام دادم، smsی بود تمیز و اتوکشیده و فکر شده با نگاهی از بالا به پایین و از سر بزرگواری و از سر اینکه من میدونم تو نمیدونی، تو یه بچه ی کوچولویی که من قصد دارم تربیتت کنم.

لحظاتی مثه الان حس می کنم یه طبلم، با صدایی بسیاااار بلند و درونی بسیااااارتر تهی. دیشب هیجانزده بودم و گریه میکردم که آه چقدر به من توهین شده و چقدر به غرورم برخورده و زیر پا له شده ام و من میرم از اینجا و روزی بر می گردم که بهم تعظیم کنن و حضورم را جشن بگیرن، sms امروزم هم از پس لرزه های هیجانات دیشب هست. در حالی که من هنوز اینجام و اینقدر به جریان رفتنم فکر کرده ام که خسته و مچاله ام و ذره ای انرژی و قدرت در وجودم نیست. مثه یه بادکنکیم که بادش خالی شده و با یه قژژژ ممتد دور اتاق گشته و افتاده یه گوشه.

نمیدونم چه انتظاری دارم از خودم؟ که اعتراض نکنم به اینکه حس میکنم دارم تحقیر میشم؟ نه، فقط انتظار دارم وظیفه ی سر و صدا و هارت و پورت را خودم بر عهده نگیرم و اجازه بدم موفقیت این کارو بکنه برام، اگه موفقیتی قرار است باشد.

این ته تغاری بودن تو یه خونواده ی پرجمعیتِ با محبت، بزرگ معضلیست، فکر نکنم تا آخر عمرم بتونم کاملا از این فکر و این توهم که من در چشم بقیه موجود ترحم برانگیز نیازمندی هستم و تلاش برای اثبات خلافش، رها شم، همیشه تلاش کردم به اطرافیانم بفهمونم نه من اونقدرا هم که شما فکر میکنید طفلی نیستم، لطفا باهام شفاف و حتی خشن باشید و ببینید که من گریه نخواهم کرد.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها