من آدمیم باب درد و دل، با دل و جون گوش میدم و خودمو در موقعیت طرف قرار میدم، سعی می کنم درکش کنم و برای بهتر کردنِ احوالش تلاش کنم و راهکار بدم، دوستانم اینو خوب میدونن، و خوب هم ازش استفاده می کنن، تا حدی که بعضا حس میکنم دیگه فقط بحثِ استفاده نیست، بلکه دارن سوء استفاده می کنن، اوضاع و احوال خودشون را بدتر از اونی که هست جلوه میدن بی توجه به اینکه من دارم تمام اینا را باور میکنم و اینا روم اثر میذارن و انرژیمو تخلیه می کنن.

دیشب با رفیقم که حرف زدم، متوجه شدم کاملا باانگیزه ست، در حالی که شب قبلش داشت مینالید و من کلی انرژی خرجش کرده بودم، راستش خیلی از باانگیزگیش خوشحال نشدم (حتی با فکر به اینکه شاید من واقعا تاثیرگذار بوده ام)، فقط حس کردم بهم دروغ گفته شده و ازم سوء استفاده شده.

کم کم دارم به این نتیجه میرسم که بهتره اینو پسِ ذهنم داشته باشم که شاید طرفم وسواسی در به کار بردنِ دقیق کلمات و توصیف دقیق اوضاع و احوال نداره و ناخواسته داره سیاهنمایی می کنه، و بهتره کاملا به توصیفی که میشنوم تکیه نکنم، ضمن اینکه برای همدلی ومی هم نیست به اینکه دقیقا در موقعیت طرف باشی و احساسش را درک کنی، و اصلا شاید ومی هم به دادن راهکار نباشه، همین که طرفم بدونه حرفاشو گوش میدم مطمئنا براش کافی خواهد بود و اینجوری انرژی منم هرز نمیره.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها